عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 17 آبان 1396
بازدید : 1016
نویسنده : وحید



:: موضوعات مرتبط: عکس های خنده دار , ,
:: برچسب‌ها: عکس خنده دار , عکس خفن ,
تاریخ : چهار شنبه 17 آبان 1396
بازدید : 1709
نویسنده : وحید

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: عکس های عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: عکس های عاشقانه , عکس ,
تاریخ : سه شنبه 16 آبان 1396
بازدید : 1140
نویسنده : وحید

 

دانیال حکیمی و همسرش

فریبا طالبی و همسرش

رضا فیاضی و همسرش

 



:: موضوعات مرتبط: عکس بازیگران و خوانندگان مرد , ,
:: برچسب‌ها: عکس بازیگران و همسرانشان ,
تاریخ : سه شنبه 16 آبان 1396
بازدید : 1142
نویسنده : وحید

عکس العمل موقع دیدن نتیجه نمرات

عکس العمل موقع دیدن نتیجه نمرات



:: موضوعات مرتبط: عکس های جالب , ,
:: برچسب‌ها: عکس جالب ,
تاریخ : جمعه 12 آبان 1396
بازدید : 916
نویسنده : وحید

 

 

 

اول به همه تصاویر بالا به خوبی نگاه کنید بعد فردی که نسبت به ان بیشترین ترس را دارید انتخاب کرده و بعد تعبیر آن را در ادامه مطلب ببینید.



:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , ,
:: برچسب‌ها: تست روانشناسی , جالب ,
تاریخ : جمعه 12 آبان 1396
بازدید : 834
نویسنده : وحید

 

 



:: موضوعات مرتبط: عکس های جالب , ,
:: برچسب‌ها: عکس , جالب , ازدواج ,
تاریخ : جمعه 12 آذر 1395
بازدید : 1396
نویسنده : وحید

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم.

آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه دختر دیگری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن دختر بود.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، دختری که داره با دختر شما میره دختر منه.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای دختر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستانک , ,
تاریخ : دو شنبه 8 آذر 1395
بازدید : 1517
نویسنده : وحید

روزی غضنفر برای کار و امرار معاش قصد سفر به آلمان میکنه و همسرش و نوزده بچه قد و نیم قد رو رها کنه خلاصه همسرغضنفر گفت :حال ما چه طور از احوال تو با خبر بشیم؟؟؟؟ غضنفر گفت: من برای تو نامه مینویسم....
همسرش گفت: ولی نه تو نوشتن بلدی و نه من خوندن !!!!!!!!!
غضنفر گفت من برای تو نقاشی میکنم ... تو که بلدی نقاشی های منو بخونی مگه نه ؟؟؟؟؟؟
خلاصه غضنفر به سفر رفت و بعد از دو ماه این نامه به دست زنش رسید ..


این شما و این هم نامه ببینید چیزی میفهمید!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟

 

معنی در ادامه مطلب



:: موضوعات مرتبط: مطالب جالب , جوک و طنز , ,
تاریخ : دو شنبه 8 آذر 1395
بازدید : 1610
نویسنده : وحید

تو ژاپن اسکناس رو میبرن زیر آب عمق 100 متر تست کنن واسه نسل بعدی ام سالم بمونه
.
.
.
.

.
.
.
.
اون وقت من یه اسکناس رو پاره چبوندم به راننده
اومدم خونه از خوشحالی می خواستم رگمو بزنم مامانم نذاشت


از تاکسی پیاده شدم
درو محکم بستم
راننده گفت
هووووی گاوو
منم دوباره درو باز کردم محکم بستم
راننده گفت چته؟؟؟
گفتم هیچی دمم لا در مونده بود



:: موضوعات مرتبط: جوک و طنز , ,
:: برچسب‌ها: جوک , فارسی , خنده دار ,
تاریخ : دو شنبه 8 آذر 1395
بازدید : 1260
نویسنده : وحید



:: موضوعات مرتبط: عکس های خنده دار , ,
به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دنیای عکس ،دانلود رمان و آدرس zoodbia.Loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com